جدول جو
جدول جو

معنی رها کردن - جستجوی لغت در جدول جو

رها کردن
آزاد کردن، ول کردن
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
فرهنگ فارسی عمید
رها کردن(تَ هََ وْ وُ تَ)
آزاد کردن. خلاص کردن. نجات دادن. واکردن. (ناظم الاطباء) :
به دو بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا به منت احسان باشد احسن اﷲ جزاک.
رودکی.
رها کرد از بند کاوس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را.
فردوسی.
چو از دژ رها کرد کاوس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را.
فردوسی.
ز دام بلایم تو کردی رها
بجستم ز چنگ و دم اژدها.
فردوسی.
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها کردم از محنت این جهانی.
منوچهری.
نه به پروردنشان باشد آژیر همی
نه رهاشان کند از حلقۀ زنجیر همی.
ناصرخسرو.
هرکه در بند مثلهای قران بسته شده ست
نکند جز که علی کس ز چنان بند رهاش.
ناصرخسرو.
به دانش مر این پیشکار تنت را
رها کن ازین پیشکاری و خواری.
ناصرخسرو.
سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه
سوی او محور ز خط استوا کردی رها.
خاقانی.
بر عروسیش داد شیربها
با عروسش ز بند کرد رها.
نظامی.
پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند
صید را پای ببندند و رها نیز کنند.
سعدی.
رسمی است بس قدیم که صیادوش بتان
صیدی که پر به کار نیاید رها کنند.
باقر کاشی (از آنندراج).
اطلاق، رها کردن از بند. (تاج المصادر بیهقی). رها کردن بندی را. (منتهی الارب).
- امثال:
به سخن ابله، یا به گفت غماز گیرند امارها نکنند. (امثال و حکم دهخدا).
- رها کردن بنده از قید بندگی، تحریر. آزاد کردن. (یادداشت مؤلف).
، ترک دادن و ول کردن. (ناظم الاطباء). ترک. (دهار) (ترجمان القرآن). هلیدن. رفض. بازداشتن. اطلاق. ترک گفتن. سردادن. فکندن. ماندن. گذاشتن. آزاد کردن. (یادداشت مؤلف). آزاد گذاشتن. (فرهنگ فارسی معین). تخلیه. (از المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن). تخلیه. سراح. (ترجمان القرآن). فروگذاشتن:
پسر کاو رها کرد رسم پدر
تو بیگانه خوان و مخوانش پسر.
فردوسی.
به ترکی چو آن نامه بشنید هوم
پرستش رها کرد و بگذاشت بوم.
فردوسی.
رها کن مرا و به ترکم بگوی
که ما را بسی سختی آمد به روی.
فردوسی.
عنان بازکشیدند و او را برهمان جایگه رها کردند. (سندبادنامه ص 253). هر جانوری که دارم از اسب نعلی و استر و خر و اشتر و آنچه خواهم داشت رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
اگر عامه بد گویدم زان چه باک
رها کرده ام پیش موشان پنیر.
ناصرخسرو.
آز تو دیو است چندین جورها جویی ز دیو
تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها.
ناصرخسرو.
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رها کن ترا خدای بس است.
سنایی.
نخورد شیر صید خود تنها
چون شود سیر مانده کرد رها.
سنایی.
نیست بی رنج راحت دنیا
خنک آن کس که کرد هر دو رها.
سنایی.
جامۀتوزی کمی کنند چوب کتان بیارند و رسته ها ببندند و آن را در حوضهای آب اندازند و رها کنند تا بپوسد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 145).
گر بایدت که قبلۀ آزادگان شوی
یکباره راه دوستی ما رها مکن.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
جولانگه تو زانسوی الاست گر کنی
هژده هزار عالم ازین سوی لا رها.
خاقانی.
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت
ستوران رها کرد و بیرون شتافت.
نظامی.
ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت این سایه چه نورت دهد.
نظامی.
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج.
نظامی.
که همچون پدر خواهد این سفله مرد
که نعمت رها کردو حسرت ببرد.
سعدی (بوستان).
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رهانمی کند آمد و ره نمی دهی.
سعدی.
این قاعده خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن.
سعدی.
و گر خواهی ثواب نیک مردان
طمع از جان ببر او را رها کن.
ابن یمین.
طریق خدمت و آیین بندگی کردن
خدای را تو رهاکن به ما و سلطان باش.
حافظ.
تن رها کن تا چو عیسی بر فلک گردی سوار
ورنه عیسی می نشاید شد ز یک خر داشتن.
قاآنی.
- رها کردن سنگ، افکندن آن. (از یادداشت مؤلف).
، گذاشتن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). هشتن. اجازه دادن. اجازت دادن. بگذاشتن: رها کن، اجازت ده. بمان. (یادداشت مؤلف) : چون سلطان محمود او را بدید و علم و ورع و نیکوسیرتی او بیازمود رها نکرد که بازگردد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 118). نامه ای فرستاد (عمر) سوی عثمان بن ابی العاص که مغیره برادرش را یا حفص را به عمان و بحرین رهاکنی و خویشتن به پارس روی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 114). شاه در آن دو روز بار نداد و کس رادر سرای پرده رها نکرد. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی) .خواست که دست بر پشت من نهد و مرا مغمزی کند رها نکردم و گفتم تو مردی بزرگی و پیر. (اسرارالتوحید ص 50).
تن چون رسد به خدمت کی زیبد از مسیح
کو خوک را به مسجد اقصی رها کند.
خاقانی.
بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بی رنگ زر رها نکنندت بسوی من.
خاقانی.
آن مهره دیدۀ تو که در ششدر اوفتاد
هرچند خواست رفت حریفش رها نکرد.
خاقانی.
رها کن که خواب خوشم می برد
زمین آب و باد آتشم می برد.
نظامی.
رها کن تا درین محنت که هستم
خدای خویشتن را می پرستم.
نظامی.
وگر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سرپایت ببینم.
نظامی.
رها نمی کند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام.
سعدی.
چرا درد نهانی خورد باید
رها کن تا بگوید دشمن و دوست.
سعدی.
من بعد بیخ صحبت اغیار برکنم
در باغ دل رها نکنم جز جمال دوست.
سعدی.
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمی کند کز پس و پیش بنگری.
سعدی.
آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد و جفا کرد. (گلستان)، تفویض کردن. مفوض کردن. واگذار کردن. واگذاشتن. (یادداشت مؤلف) :
چو دانی کز تو چوپانی نیاید
رها کن گوسفندان را به ذئبان.
اسدی.
این راه با ستور رها کن که عاقلان
اندر جهان دنیی بر راه دیگرند.
ناصرخسرو.
یا ز قفس چنگل او کن جدا
یا قفس خویش بدو کن رها.
نظامی.
سخن چون بسر برد برداشت رخت
رها کرد بر مادر آن تاج و تخت.
نظامی.
چند آید این چنان و رود در سرای دل
تاکی مقام دوست به دشمن رهاکنیم.
سعدی.
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رهاکرده به مصالح خویش.
حافظ.
، بخشیدن: در آن هفت سال خراج به مردم رها کرد و بسیار مالهای دیگر بذل کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 82)، طلاق. (دهار). مرادف طلاق دادن. (یادداشت مؤلف) : چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت و زن را رها کرد و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 102)، برطرف کردن و دفعکردن. (ناظم الاطباء)، بیرون کردن. بیرون راندن:
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد.
نظامی.
، صبرکردن. انتظار کشیدن. (یادداشت مؤلف)، جاری ساختن. روان کردن. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت از این سان و بر کهربا
همی کرد خون از دو نرگس رها.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
رها کردن
نجات دادن خلاص گشتن (از قید و بند)، ول کردن آزاد گذاشتن
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
رها کردن
ترک کردن، ول کردن، آزاد کردن، خلاص کردن، رهانیدن، نجات دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رها کردن
اتركه
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به عربی
رها کردن
Abandon, Ditch, Jettison, Relinquish, Rid, Strand
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
رها کردن
abandonner, jeter, renoncer, se débarrasser de
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
رها کردن
捨てる , 放棄する , 取り除く , 置き去りにする
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
رها کردن
abandonar, lançar fora, renunciar, livrar-se de
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
رها کردن
छोड़ देना , फेंक देना , छोड़ना , छुटकारा पाना , छोड़ देना
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به هندی
رها کردن
бросить , выбрасывать , отказываться , избавиться от , оставить
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به روسی
رها کردن
verlassen, abwerfen, aufgeben, loswerden, stranden
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
رها کردن
кинути , викидати , відмовитися , позбутися , залишати
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
رها کردن
porzucić, wyrzucać, zrezygnować, pozbyć się, porzucać
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
رها کردن
抛弃 , 丢弃 , 放弃 , 摆脱 , 搁浅
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به چینی
رها کردن
meninggalkan, membuang, melepaskan, menyingkirkan
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
رها کردن
לנטוש , להשליך , לוותר , להיפטר מ , לנטוש
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به عبری
رها کردن
abandonar, arrojar, renunciar, deshacerse de
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
رها کردن
abbandonare, gettare, rinunciare, liberarsi da
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
رها کردن
verlaten, wegwerpen, opgeven, zich ontdoen van, achterlaten
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
رها کردن
چھوڑ دینا , پھینکنا , چھوڑ دینا , چھٹکارا پانا , چھوڑ دینا
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به اردو
رها کردن
ফেলে দেওয়া , ফেলে দেওয়া , ত্যাগ করা , মুক্ত করা , পরিত্যাগ করা
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
رها کردن
ทิ้ง , ทิ้ง , ละทิ้ง , กำจัด , ละทิ้ง
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
رها کردن
kuacha, kutupa, kuachilia, kuondoa
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
رها کردن
terk etmek, bırakmak, kurtulmak
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
رها کردن
버리다 , 포기하다 , 제거하다
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راه کردن
تصویر راه کردن
کنایه از نفوذ کردن، رخنه کردن، راه رفتن، طی طریق کردن، راه باز کردن، راه دادن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ گِ رِ تَ)
خاطرجمع کردن، شادمان و خوشدل کردن. (از ناظم الاطباء). خشنود کردن. راضی کردن. (یادداشت مؤلف) :
فرزانه رضای نفس رعنا نکند
تأخیر نگرددو تمنا نکند.
سعدی.
اگر بنده ای به آنچه او کند دل رضا کن. (کلیات سعدی مجلس 4 ص 13).
، قبول کنانیدن. (از ناظم الاطباء). واداشتن بقبول کردن. قبولاندن، راغب و مایل نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ / یِ خوا / خا تَ)
طی طریق کردن. راه پیمودن. راه بریدن. قطع راه کردن. (یادداشت مؤلف). راه رفتن:
من رهی پیر و سست پیمایم
نتوان راه کرد بی پالاد.
فرالاوی.
، سفر کردن. (یادداشت مؤلف). کنایه از راه سر کردن و این حذف بالمجاز است. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه جایی گرفتن:
پس آنگه گفت بامن کاین زمستان
بباش اینجا مکن راه خراسان.
(ویس و رامین).
بتاج قیصر و تخت شهنشاه
که گر شیرین بدین کشور کند راه
بگردن برنهم مشکین رسن را
برآویزم ز جورت خویشتن را.
نظامی.
شفیق وی را گفت راه بسطام کن تا آن را زیارت کنی. (تذکره الاولیاء عطار) ، یافتن راه. پدید آوردن راه. جستن راه. مفر جستن. راه بیرون شدن کردن: آخر کشتی وجود و کالبد مادرین گرداب افتاده است. چندین جهدی بکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آنکه غرقه شود این کشتی وجود. (کتاب المعارف) ، رخنه کردن. (یادداشت مؤلف). نفوذ کردن (فرهنگ نظام) :
واندر آماجگاه راه کند
تیر او اندر آهنین دیوار.
فرخی.
کوز گردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه
خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه، راه.
قطران.
- امثال:
موش باطاق من راه کرده بود و من خبر نداشتم. (از فرهنگ نظام).
، راه را برای خود باز کردن. (فرهنگ نظام). راه باز کردن. راه دادن: علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب باغ که آمده بود راه کردند مرتبه داران برفت. (تاریخ بیهقی) ، متوجه کردن. روانه ساختن. روانه کردن. برفتن داشتن:
چو خواهی که داردت پیروز بخت
جهاندار با لشکر و تاج و تخت
ز چیز کسان دست کوتاه کن
روان را سوی راستی راه کن.
فردوسی.
، جاری ساختن. روان کردن:
به جوی و به رود آب را راه کرد
به فر کیی رنج کوتاه کرد.
فردوسی.
، ساختن راه. درست کردن راه. بنیان نهادن راه
لغت نامه دهخدا
(نَ خَ)
قیمت کردن. (فرهنگ فارسی معین). اثمان. استیام. تساوم. مساومه. (یادداشت بخط مؤلف) :
متاع نیکوی برکار میدید
بها میکرد چون بازار میدید.
نظامی.
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم
دکان معرفت بدو جو پربها کنیم.
سعدی.
بوسه ای زآن دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعی است که بخشند و بها نیز کنند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ دَ)
دست برداشتنی. شایستۀ رها کردن. قابل آزاد کردن. لایق یله کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از رضا کردن
تصویر رضا کردن
خاطر جمع کردن، شادمان و خوشدل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه کردن
تصویر راه کردن
طی طریق کردن راه سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بها کردن
تصویر بها کردن
قیمت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسا کردن
تصویر رسا کردن
اکمال
فرهنگ واژه فارسی سره